سلام
خداوندا، نمى توانیم از تو چیزى بخواهیم که تو نیازهاى ما را مى دانى، پیش از اینکه در ما پدیدار شود .
"جبران خليل جبران"

سلام
امروز بعد از 1-2ماه تصمیم گرفتم نوشتن وبلاگم رو دوباره شروع کنم
فکر کنم اکثر دوستانی که به این وبلاگ (ژوان قبلی) سر میزدن بدونن با این حال بهتره که بگم وبلاگ قبلیم به خاطر نوشته هام درمورد انتخابات ف ی ل ت ر شد راستش وقتی دیدم بسته شده خیلی تعجب کردم انگار حقیقت حرفهام خیلی تلخ بوده که به محض نوشته شدن ف ی ل ت ر شد
چند روز پیش تو یه وبلاگ یه مقاله خوندم با تیتر "دوستان سبز باید تقیه پیشه کنیم" شاید حق داره ...شاید
اما خوبه بعضیا یادشون بمونه ما خس و خاشاکها نسل سوخته نیستیم نسل سیمرغیم از خاکسترهامونم متولد میشیم نابودیه ما واسه همیشه یه ارزو می مونه
از تمام دوستای خوبی که تو این مدت میل زدن درمورد وبلاگم پرسیدن ممنونم... موفق و سبز باشید
وقتی نگاه های معصومی منتظر نگاه ماست دریغ نگاه...چرا؟!

دهش(بخشش )، آنگاه که از ثروت است و از مکنت، هرچه بسيار ، باز اندک باشد ، که واقعيت بخشش،ايثار ازقلب خويشتن است .
"جبران خليل جبران"
.
.
حالا که نوشتن وبلاگم رو تو ماهی شروع کردم که ماه همدلی و یه رنگیه میخوام شروع وبلاگم با یه دعوت باشه " دعوت به چیزی که کم کم داره رنگ فراموشی میگیرهدعوت به محبت...
دعوتم رو با نوشتن یه تجربه شخصی شروع میکنم
"""""خونواده ی من مثل خیلی از خونواده ایرونی گاهی واسه چیزهایی که از خدا میخواند یه نذر میکنن چند سالی بئد که مادرم به محض بروارده شدن نظرش می رفت به یه موسسه که من تا پارسال نمیدونستم کجاست...
پارسال همین موقعها بود که بعد از اومدن رتبه های کنکور من رتبه یی رو دیدم که حتی تو کابوسهامم نمیدیدم نسبت به درس خوندنم فاجعه بود.بعد که جواب انتخاب رشته ها اومد...من رشته ایی رو قبول شدم که از 12-13 سالگی ارزوشو داشتم اما دانشگاهش... انگار زمین و زمان آوار شده بود روی سرم. کار من شده بود گریه و ناشکری
مامان میخواست نذری که واسه کنکورم داشت ادا کنه گفت دسته کم به رشته ی رویاهات رسیدی پس باید نذر ادا کنیم با این تفاوت که این بار منم باید میرفتم "این یه دستور بود""
منم اطاعت کردم و رفتم وقتی روی تابلو دیدم یه موسسه خیریس فکر کردم یجایی مثل شیرخوارگاه
داخل که رفتیم یه دفعه با یه استقبال 15-20 نفری رو به رو شدیم که مامانمو خاله صدا میکردندو به طرفمون میومدن و بعضیاشون از خوشحالی گریه میکردند
اما ظاهرشون ...جسمشون... مثل هیچ کدوم از کسایی که تو کوچه و خیابون میبینیم نبود.... خدا منو ببخشه اما اینقدر وحشت کردم که می خواستم درو بشکنم و فرار کنم که یکیشون از حلقه ی دور مامانم جدا شد و اومد پیشمو گفت خاله در همیشه قفله با زحمت خودمو جمع کردمو گفتم اشکال نداره پسره گل اسمت چیه گفت...فاطمه
وای خدا انگار یخ کردم فرصت عذر خواهی بم نداد دستمو گرفتو کشوند به سمت تختش پنجره زنجیر شده ی کنار تختشو رو بم نشون داد شاید فکر میکرئ منم مثل خودش دنیای یرون اون اتقک رو ندیدم وبعد عکسی از یه بازیگر زن خارجی رو گداشت جلوم و گفت مامانمه...گیج بودم ...
که یک دفعه همه بچه ها دورم جمع شدن و گفتن شکلاتامونا بده...پاک یادم رفته بود پاکت شکلات دست منه ... وفتی شکلاتاشونا دادم اکثرشون نمیتونسن پاکتای شکلات رو باز کنن خدا میدونه با چه حالی پاکتا رو باز کردم ... خواستم بیام بیرون که یکیشون یه چیزی گف که من فقط "نمی مونیشو "فهمیدم گفتم نه خاله باید برم یکی دیگشون به مامانم اشاره کردو گف اون خاله همیشه می مونه طاقت جواب دادن نداشتم یعنی جوابی نداشتمکه بگم اومدم بیرون نمیخواسم جلوشون گریه کنم وقتی اومدم تو حیاط به تابلو نگاه کردم "محل نگهداری کودکان مبتلا به اوتیسم "
با دیدن تابلو چندتا چیز فهمیدم
اول اینکه چقدر بی دقتم تابلو رو درست نخوندم فقط موسسه ی خیریشو خوندم....تو اوج گریه خنده ام گرفت واقعا با این بی دقتیم رتبه ام از سرمم زیاده
دوم اینکه حرف بابا درست بود که میگف: گریه هات واسه ی رتبه ی کنکورت به من ثابت کنه عجب دختر ناشکرو کم طاقتی تربیت کردم بگو خدایا شکرت که سالمم ... چقدر خودخواه بودم که به این حرف بابا فقط با یه لبخند تلخ جواب دادم
و سوم اینکه...اینکه وقتی کسایی مثل این بچه ها هستن که با یه شکلات .یه میوه یا حتی سر زدن بهشون اینقدر خوشحال میشند چقدر سنگ دلم که اومدم بیرون...
تموم نیرومو جمع کردم و رفتم داخل چشماشون فاطمه برقی زد و گفت نرفتی گفتم نه برم؟؟ همه بلند گفتن نه
که یکی از پرستاراشون اومد پیشمو گفت هر وقت که کسی میاد دیدنشون در حد مرگ خوشحال میشن
گفت اکثرشون مادرو پدر دارن اما اینا رو اینجا رها کردن و رفتن و واسه اینکه مهر مادری یا پدریشون گل نکنه حتی پولم نمیدند
گفت از 8 پرستار اینجا فقط ما 3نفر موندیم همه استعفا دادن چون حقوقش اینقدر نمی ارزه که علاوه بر تحمل رفتاراشون لباساشونا بشوریمو پوشکشون کنیم
گفت چندتاشون از وقتی اومدن حتی یک شب نخوابیدم هر شب مادرشونا صدا میزنن و گریه میکن
گفت وقتی چهره یکیشون خیلی عوض میشه مثلا دخترا شبیه پسر میشن یعنی دارن به ... به مرگ نزدیک میشن
یک دفعه دنیا روی سرم آوار شد یعنی فاطمه..
رفتم پیشش واسم تعریف میکرد از ادمهای پشت پنجره از مریم که همش گریه میکنه از...""""""
امید وارم پر حرفیامو با قلبای سبزتون ببخشین ...شاید خیلی از ما ندونیم که کنارمون چطور افرادی و چطور زندگی میکنن ...
اما واقعا چی تو این دنیا بهتر از هدیه کردن محبت به یه دست کوچیکه؟ ...چی بهتر از این که فاطمه و امثال فاطمه قبل از اینکه ما و این دنیای خاکیمون رو ترک کنند تختشون .عکس مادر تصوراتشون و پنجره کوچیک قفسشون رو به یه نفر نشون بدند و از خوشحالی داشتن اون همه نعمت بلند بخندن
به امید روزی که دستهای فاطمه و دوستهای پاکش یاری کننده ی دستهای ما باشند...